[Image]
سومین روز آشنایی شان بود که تصمیم گرفتند ازدواج بکنند. دختره از خانواده ی محترمی بود، پدر و مادرش به مسئله ی ناموس و شرافت خیلی اهمیت می دادند. به همین جهت دختره از رسوایی وحشت داشت و به پسره فشار می آورد زودتر به خواستگاری بیاد: .....


.....


- بیا ازم خواستگاری کن ... پدرم آدم روشنفکریه، قبول می کنه.
خانواده ی پسره فقیر بودند و خودش هم آماده برای ازدواج نبود ولی به خاطر دختره قبول کرد:
- بسیار خوب، فردا شب میام خونه تون ...
دختره همان شب جریان را به مادرش گفت و مادرش قول داد در موقع مقتضی و از راه هایی که می دونه موافقت پدرش را جلب بکنه! فردا شب پسره سر ساعت اومد ... چای و شیرینی صرف شد، از آسمان و ریسمان صحبت کردند، بحث جنگ خاورمیانه، گرانی طلا ... تورم جهانی ... و ... تمام شد. اما حرفی از خواستگاری به میان نیامد.
چون دیر وقت بود و خیلی از شب می گذشت سفره شام را حاضر کردند و گفتند: «بفرمایید شام بخورید ...»
بعد از شام «دسر» را هم خوردند. باز هم از خواستگاری خبری نشد ... نصف شب هم گذشت. پسره نه صحبتی از خواستگاری می کرد نه بلند می شد بره ... بیرونش هم که نمی توانستند بکنند! ناچار رخت خوابی برایش انداختند و گفتند: «بفرمایید بخوابید».
وقتی پسره بازوی دختره را گرفت و به طرف اتاق خواب برد، طاقت پدره تمام شد و داد کشید:
- پسر جان چه خبرته؟! داری چه کار می کنی؟! شما که هنوز رسماً زن و شوهر نشدین!!
پسره خیلی خونسرد جواب داد:
- شما چه کار به این کارها دارین؟ ...
- یعنی چه؟ چه طور کار نداشته باشیم؟! این کار درست نیست!
- لابد ما هم یه چیزی بلدیم ... یک کمی حوصله کنید همه چیز درست می شه! پسره به قدری جدی و مطمئن حرف می زد که پدر و مادر دختره هاج و واج مانده بودند ... با این حال مسئله چیزی نبود که بشود چشم روی هم گذاشت. ناچار پدره دوید جلو و یقه پسره را گرفت و داد زد:
- حرف حسابت چیه؟
- لاحول ولا ... صبر کن بابا جان، لابد ما هم یه چیزی بلدیم!
پسره و دختره رفتند توی اتاق خواب و در را پشت سرشان قفل کردند ... مادر دختره جلوی شوهرش را گرفت. صبر گن ببینم چه کار می خواهند بکنن.
زن و شوهر تا صبح انتظار کشیدند ... صبح که پسره از اتاق خواب آمد بیرون، پدره دوباره یقه اش را گرفت و پرسید:
- خب، بگو ببینم جریان چیه؟!
پسره باز هم با همان خونسردی جواب داد:
- صبر کنید ... چه خبرتون هست؟ لابد ما هم یه چیزی بلدیم!! چرا این قدر عجله می کنید؟
پس از این که صبحانه صرف شد پسره با اهل خانه خداحافظی کرد و به طرف در راه افتاد 

...
این دفعه نوبت دختره بود که سؤال بکنه و در حالی که هق هق گریه می کرد از پسره پرسید:
پس موضوع خواستگاری و عقد و عروسی چی می شه؟
پسره هنوز هم خونسرد بود ... انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده بود. جواب داد:
تو چرا گریه می کنی؟ صبر داشته باش ... لابد ما هم یه چیزی بلدیم!
دو سه سال از اون تاریخ می گذره، هنوز هم تمام اهل خانه منتظر اون چیزی هستند که پسره می گفت بلدم ... بدون شک اون «چیز» این بوده که دختره و پدر و مادرش خیلی ساده و خنگ بوده اند و پسره اینو خوب می دونسته!!!




از کتاب: قلقلک
نویسنده: عزیز نسین
برگردان: رضا همراه
These icons link to social bookmarking sites where readers can share and discover new web pages.