
هر کس فیلم «دزد» (Thief) به سال 1981 و «مخمصه» (Heat) به سال 1995 را از مایکل مان دیده باشد به درستی میداند که او فیلمسازی مسلط و متبحر در ساخت یک فیلم دزدی (Heist movie) است. بنابراین هیچ تردیدی نباید داشت که چرا این نویسنده، کارگردان سراغ بزرگترین قصه سارق بانک یعنی جان دلینجر رفته است.
جان هربرت دلینجر در 22 ژوئن سال 1903 در شهر ایندیاناپولیس ( پایتخت ایالت ایندیانای آمریکا ) به دنیا آمد . او یکی از قدرتمندترین دزدهای بانک ، در آمریکای مرکزی و در دهه سی میلادی به شمار می آمد . او در طول سالهای خلافکاری اش دهها افسر پلیس را کشت ، حداقل پولهای 24 بانک را دزدید و 4 پاسگاه را نابود کرد و دوبار هم از زندان فرار کرد ! جان دلینجر و گروهش در سالهای 1931 تا 1935 میلادی - زمانی که آنها را دشمنان اجتماع ( چیزی شبیه " اقدام علیه امنیت ملی " ! ) میخواندند - همواره در کانون توجه روزنامه های آمریکایی و خوانندگانشان بودند ، دوره ای که باعث توسعه قدرت FBI و زبده ساختن ماموران آن بود .
بعد از مدتها فرار از دست پلیس و مخفی شدن در ایالات فلوریدا ، آریزونا ، میشیگان و ویسکانسین ، در یکی از فرار هایش از دست پلیس مجروح شد و به خانه ی پدرش رفت تا سلامتش را باز یابد . او بلافاصله بعد از بازیافتن سلامتی اش ، در 22 جولای 1934 به شهر شیکاگو ( در ایالت ایلینوی ) بازگشت ، شهری که در آن سنگین ترین اعمال خلافش را انجام داده بود . پلیس مخفیگاه او را در آنجا به وسیله یک یپسور * کشف کرد و به آن مشکان حمله برد اما او جان سالم به در برد . سرانجام لحظه مرگ او زمانی فرا رسید که به همراه دوست دخترش ، پولی هملیتون ، به سنیما رفته بود تا فیلم " ملودرام مانهاتان " را مشاهده کند . زمانی که او از آن مکان بیرون آمد ، پلیس کمین کرده بود تا او را دستگیر کند ، اما او تفنگش را درآورد و اقدام به فرار کرد که با سه گلوله از پای درآمد .

بعد از مدتها فرار از دست پلیس و مخفی شدن در ایالات فلوریدا ، آریزونا ، میشیگان و ویسکانسین ، در یکی از فرار هایش از دست پلیس مجروح شد و به خانه ی پدرش رفت تا سلامتش را باز یابد . او بلافاصله بعد از بازیافتن سلامتی اش ، در 22 جولای 1934 به شهر شیکاگو ( در ایالت ایلینوی ) بازگشت ، شهری که در آن سنگین ترین اعمال خلافش را انجام داده بود . پلیس مخفیگاه او را در آنجا به وسیله یک یپسور * کشف کرد و به آن مشکان حمله برد اما او جان سالم به در برد . سرانجام لحظه مرگ او زمانی فرا رسید که به همراه دوست دخترش ، پولی هملیتون ، به سنیما رفته بود تا فیلم " ملودرام مانهاتان " را مشاهده کند . زمانی که او از آن مکان بیرون آمد ، پلیس کمین کرده بود تا او را دستگیر کند ، اما او تفنگش را درآورد و اقدام به فرار کرد که با سه گلوله از پای درآمد .
قصهای که به دهه 1930 برمیگردد و زمانی که اکثریت آمریکاییها گرفتار یأس و نومیدی بودند و دلینجر توانست گیجکنندهترین جرم و جنایت را در آن دوره صورت دهد. شاید به همین خاطر هم بود که به شکل یک قهرمان ملی محلی درآمد. جسارت او آن چیزی بود که برای بیشتر آدمها در حقیقت نوعی رویا تلقی میشد: دستبرد به بانکها و دستیابی به ثروتی که در آن روزگار برای یک کارگر یا آدم عادی امری محال به نظر میرسید.
مایکل مان خودش در شیکاگو بزرگ شد و در واقع جایی که دلینجر سرقتهای عمده بانک را در آنجا انجام داد. فکر و ایده ساختن فیلمی در این باره سالها برای او به طول انجامید. مان با خنده میگوید: "بیوگراف تیاتر ـ جایی که دلینجر از پا درآمد ـ برای من خاطرهانگیز بود زیرا با همسرم در همان محل قرار میگذاشتیم تقریبا حدود 30 سال پیش."

بازگشت به دهه 70 مقارن زمانی است که مایکل مان فیلمنامهای در خصوص اولین روزهای افبیآی نگاشت، همان موقع که گنگسترهایی چون دلینجر تحتتعقیب بودند. او میافزاید: "هیچ خبری نشد و کسی فیلمنامه را نپسندید اما فکر ساخت چنین موضوعی در ذهن من سالها باقی ماند." عنوان آن فیلمنامه «دشمن مردم» (Public Enemy) بود.
جانی دپ هم سالهای سال دلش میخواست نقش این دزد افسانهای را بازی کند. پدربزرگ او هم جزو کسانی بود که در دوران ممنوعیت مشروبات الکلی در جادههای کنتاکی از دست پلیسها میگریخت. برای او هم گنگسترهایی مثل دلینجر یک جور یاغی ایدهآل محسوب میشد. دپ میگوید: "ممکن است خیلیها با من مخالف باشند ولی او در زندگی واقعیاش یک رابینهود بود." شاید به این خاطر که دلینجر از ثروتمندان میدزدید و به فقرا میرسید. بنابراین وقتی مان بازی در نقش دلینجر را به او پیشنهاد داد، نیازی به تفکر و تصمیمگیری نداشت.
فیلم مایکلمان ظاهرا بیوگرافی آن گنگستر و سرقتها و جنایات اوست با یک ستاره بزرگ خوشچهره و محبوب در قالبش و مسلسل دستی تامسون که از او در نخستین روزهای افبیآی دشمن شماره یک جامعه را میساخت، لیکن بیشتر داستان به رابطه با دشمن و رقیبش میپردازد. از جمله کریستین بیل به نقش ملوین پرویس که مامور پسر طلایی جی. ادگار هوور - رئیس افبیآی -بود. بیل میگوید: "او برای سازمان حکم کلارک گیبل را داشت. با وجودی که در آن سوی قانون و نقطه مقابل دلینجر جای داشت معهذا از لحاظی به یکدیگر شباهت داشتند. پرویس در زمان خودش صاحب بهترین اتومبیل بود و هر روز به همراه شوفر به سر کار میرفت. امروز او به مثابه کسی که بیش از هر مامور دیگری در تاریخ بیشترین دشمنان جامعه را از بین برده، معروف است."

شک نیست که در بین انبوه آثار تخیلی و پر از حقههای سینما و مافوق قهرمانان، دپ و بیل در حقیقت اسپشل افکتهای فیلمند. مایکل مان با فیلمهایش [از «آخرین موهاکها» گرفته تا «نفوذی»] نشان داده است که میتواند بازیگرش را وا دارد عمیقا به درون شخصیت محوله نفوذ کند. هنگامی دپ با چمدانی واقعی که دلینجر طی یکی از فرارهایش جا گذاشته مواجهه میشود، مان میگوید بازیگر همچون کودکی که در یک مغازه شیرینیفروشی است عکسالعمل نشان میدهد. او حتی از لباسهای اصلی دلینجر هم در فیلم بهره گرفته است. همچنین مایکل مان در مورد کریستین بیل معتقد است: "24 ساعت در روز و 7 روز در هفته درون شخصیت محوله زندگی میکند." به او فیلمهای خبری دوران قدیم را نشان داده و حتی به دیدار پسر پرویس در کارولینای جنوبی رفته است. بیل میگوید: "نمیدانم لازم بوده یا نه اما وقتی در آنجاست پس نمیشود نادیده گرفت."
با این حال، رویارویی دپ و بیل آنقدرها وجود ندارد. بیل میگوید: "ما فقط چند صحنه کوتاه با یکدیگریم. در واقع شاید یکی. جانی به صورت سایه روشنی است که من به او شلیک میکنم." فقط یک صحنه؟ مانند همان صحنه رابرت دونیرو و آلپاچینو در فیلم «مخمصه»؟ بیل اضافه میکند: «خب، اشتباه نکنید. فیلم درباره دلینجر است. من مکمل هستم. بنابراین تصور دیگری نداشته باشید." اگر به هر جهت ما دپ و بیل را آنگونه که میخواهیم در برابر هم نمیبینیم، ولی یکی از صحنههای مطلوب را با آن دو شاهدیم وقتی واقعه ناگوار حمله افبیآی به سال 1934 به مسافرخانه لیتل بوهیمیا در شمال ویسکانسین، دوبارهسازی شده است. مایکل مان با مهارت همیشگی در فضای اصلی نشان میدهد که چگونه دلینجر از دست پرویس و مردانش میگریزد. حتی اینک که ماهها از ساخت آن میگذرد، کریستین بیل به یاد میآورد: "من گلولههای بسیاری به درون جنگل و در نیمههای شب شلیک کردم، باور کنید هنوز مزه و طعم فلز و آهن را در دهانم حس میکنم.
مایکل مان خودش در شیکاگو بزرگ شد و در واقع جایی که دلینجر سرقتهای عمده بانک را در آنجا انجام داد. فکر و ایده ساختن فیلمی در این باره سالها برای او به طول انجامید. مان با خنده میگوید: "بیوگراف تیاتر ـ جایی که دلینجر از پا درآمد ـ برای من خاطرهانگیز بود زیرا با همسرم در همان محل قرار میگذاشتیم تقریبا حدود 30 سال پیش."

بازگشت به دهه 70 مقارن زمانی است که مایکل مان فیلمنامهای در خصوص اولین روزهای افبیآی نگاشت، همان موقع که گنگسترهایی چون دلینجر تحتتعقیب بودند. او میافزاید: "هیچ خبری نشد و کسی فیلمنامه را نپسندید اما فکر ساخت چنین موضوعی در ذهن من سالها باقی ماند." عنوان آن فیلمنامه «دشمن مردم» (Public Enemy) بود.
جانی دپ هم سالهای سال دلش میخواست نقش این دزد افسانهای را بازی کند. پدربزرگ او هم جزو کسانی بود که در دوران ممنوعیت مشروبات الکلی در جادههای کنتاکی از دست پلیسها میگریخت. برای او هم گنگسترهایی مثل دلینجر یک جور یاغی ایدهآل محسوب میشد. دپ میگوید: "ممکن است خیلیها با من مخالف باشند ولی او در زندگی واقعیاش یک رابینهود بود." شاید به این خاطر که دلینجر از ثروتمندان میدزدید و به فقرا میرسید. بنابراین وقتی مان بازی در نقش دلینجر را به او پیشنهاد داد، نیازی به تفکر و تصمیمگیری نداشت.
فیلم مایکلمان ظاهرا بیوگرافی آن گنگستر و سرقتها و جنایات اوست با یک ستاره بزرگ خوشچهره و محبوب در قالبش و مسلسل دستی تامسون که از او در نخستین روزهای افبیآی دشمن شماره یک جامعه را میساخت، لیکن بیشتر داستان به رابطه با دشمن و رقیبش میپردازد. از جمله کریستین بیل به نقش ملوین پرویس که مامور پسر طلایی جی. ادگار هوور - رئیس افبیآی -بود. بیل میگوید: "او برای سازمان حکم کلارک گیبل را داشت. با وجودی که در آن سوی قانون و نقطه مقابل دلینجر جای داشت معهذا از لحاظی به یکدیگر شباهت داشتند. پرویس در زمان خودش صاحب بهترین اتومبیل بود و هر روز به همراه شوفر به سر کار میرفت. امروز او به مثابه کسی که بیش از هر مامور دیگری در تاریخ بیشترین دشمنان جامعه را از بین برده، معروف است."

شک نیست که در بین انبوه آثار تخیلی و پر از حقههای سینما و مافوق قهرمانان، دپ و بیل در حقیقت اسپشل افکتهای فیلمند. مایکل مان با فیلمهایش [از «آخرین موهاکها» گرفته تا «نفوذی»] نشان داده است که میتواند بازیگرش را وا دارد عمیقا به درون شخصیت محوله نفوذ کند. هنگامی دپ با چمدانی واقعی که دلینجر طی یکی از فرارهایش جا گذاشته مواجهه میشود، مان میگوید بازیگر همچون کودکی که در یک مغازه شیرینیفروشی است عکسالعمل نشان میدهد. او حتی از لباسهای اصلی دلینجر هم در فیلم بهره گرفته است. همچنین مایکل مان در مورد کریستین بیل معتقد است: "24 ساعت در روز و 7 روز در هفته درون شخصیت محوله زندگی میکند." به او فیلمهای خبری دوران قدیم را نشان داده و حتی به دیدار پسر پرویس در کارولینای جنوبی رفته است. بیل میگوید: "نمیدانم لازم بوده یا نه اما وقتی در آنجاست پس نمیشود نادیده گرفت."
با این حال، رویارویی دپ و بیل آنقدرها وجود ندارد. بیل میگوید: "ما فقط چند صحنه کوتاه با یکدیگریم. در واقع شاید یکی. جانی به صورت سایه روشنی است که من به او شلیک میکنم." فقط یک صحنه؟ مانند همان صحنه رابرت دونیرو و آلپاچینو در فیلم «مخمصه»؟ بیل اضافه میکند: «خب، اشتباه نکنید. فیلم درباره دلینجر است. من مکمل هستم. بنابراین تصور دیگری نداشته باشید." اگر به هر جهت ما دپ و بیل را آنگونه که میخواهیم در برابر هم نمیبینیم، ولی یکی از صحنههای مطلوب را با آن دو شاهدیم وقتی واقعه ناگوار حمله افبیآی به سال 1934 به مسافرخانه لیتل بوهیمیا در شمال ویسکانسین، دوبارهسازی شده است. مایکل مان با مهارت همیشگی در فضای اصلی نشان میدهد که چگونه دلینجر از دست پرویس و مردانش میگریزد. حتی اینک که ماهها از ساخت آن میگذرد، کریستین بیل به یاد میآورد: "من گلولههای بسیاری به درون جنگل و در نیمههای شب شلیک کردم، باور کنید هنوز مزه و طعم فلز و آهن را در دهانم حس میکنم.
برگرفته از
روزنامه اعتماد ملی
سایت ویکی پدیا
0 دیدگاه