
اصغرآقا را همه مردها دوست داشتند. چون زنش خوشگل بود! گمان میكنم این جمله قدری به نظرتان زننده آمده ولی حقیقت این است مردی كه زن زیبا دارد چه بخواهد و چه نخواهد خودش هم مثل زنش محبوب مردها و مخصوصا جوانهاست ولی البته همه در این قسمت سوء نظر ندارند.
یك عده مثل من و شما خلقت زیبا را تحسین میكنند و در دل به صاحب و صاحب اختیارش تباركالله احسن الخالقین میگویند و یك عده هم با چشمان پلید و ناپاكشان میخواهند طرف را ببلعند و طالبان زیبایی از این دو دسته كه عرض كردم خارج نیستند و هر كس هم گفت از روی زیبا بدش میآید یا دماغش علتی دارد یا دروغگوی بیشرمی است
ولی ضمنا باید متوجه باشید امروز اغلب نظربازان متاسفانه از دسته دوم هستند و گفتن جمله تبارک الخالقین مال موقعی بود كه زنها بدنشان از نظر حقیر و حضرتعالی مستور بود و ما مجبور بودیم از دیدن یك دماغ قلمی و یا یك جفت چشم بادامی كه گاهگاه بیهوا از زیر چادر بیرون میافتاد زیبایی صاحبش را حدس بزنیم و بعد از روی سوز دل یك جمله تبارك الله هم چاشنی كنیم یعنی كار دیگری از دستمان بر نمیآمد! ولی زنهای امروزه طوری با همه مردها بیریا! و جمعالمال! هستند كه نمیگذارند آدم به جمله تبارك الله قناعت كند و فرشته را هم میلغزاند. معذرت میخواهم ولی گفتنیها را باید گفت. به قول رفیق شوخ ما: ...آن قسمت از بدن زنها كه در ده بیست سال قبل حتی از نظر شوهرانشان هم مخفی بود امروز با متنهای سخاوت! و نظر بلندی در نظربازی و چشماندازی دیگران است! تمدن از این بالاتر!...
اغلب آنها كه به نجابت معروفند دیدن صورتشان كفاره میخواهد و خوشگلها هم با نجابت میانه خوبی ندارند! خلاصه مقصودم اینست كه این روزها هیچكس بدون علت نجیب نمیشود. به صورتش نگاه كنید علت نجابتش معلوم میشود به همین جهت همیشه زن زیبا و در عین حال نجیب مورد اعجاب و احترام مرد است.
به هر حال صحبت سر این بود كه خدیجه زن اصغرآقا هم خوشگل بود و هم نجیب و اصولا خوشگلی و نجابت خیلی بسختی در یك جا جمع میشوند.
یك بعدازظهر اصغرآقا در تجارتخانه پشت میز تحریر لم داده قهوه میخورد و روزنامه میخواند و لپهای خود را میمكید و به خیال خودش لذت بوسههای شب گذشته را نشخوار میكرد، خوشی زیر دلش زده بود و به فكرش رسید با تلفن قدری سربهسر خدیجه بگذارد .
.

گوشی تلفن را برداشت و شماره خانه خودش را گرفت و لحظهای بعد حس كرد گوشی را از آن طرف برداشتند فورا صدایش را نازك كرد و گفت: جونی اصغر... تویی... عزیزیم...!
البته خوانندگان عزیز متوجه شدید اصغر با این وسیله میخواست زنش خدیجه را مشكوك كند و شب وقتی به منزل رفت از عصبانیت و داد و بیداد و قهر و آشتی شب خانم!!! لذت ببرد ولی تصدیق میفرمایید این كار شوخی بیمزه و خطرناكی بود. باری در عین اینكه با صدای نازك و زنانهای جمله فوق را میگفت از آن طرف صدای مردانه و دورگه و كلفتی گفت: بله...؟ بفرمایید...؟ و بلافاصله صدای سرفه خشكی بلند شد و متعاقب آن فریاد زنی به گوش رسید!
اصغر به خوبی صدای زنش را شنید و شناخت و گوشی از دستش افتاد و رنگش مثل ماست شد. یعنی چه...؟ صدای مردی كه از پشت تلفن به گوش رسید مال كی بود؟ چرا خدیجه جیغ زد؟
در خانه كه غیر از دایه پیر و شاگرد خانه كسی نیست... اصغر با خودش حرف میزد: عجب! پس در حالیكه من گوساله میخواهم به طور شوخی از پشت تلفن برای خودم رفیقه و محبوبه بتراشم خدیجه راستی راستی فاسق گرفته است!
پشت اصغرآقا از تصویر خیانت زنش به لرزه درآمد. دنیا به چشمش سیاه شد و بغض سنگینی گلویش را فشرد و با دستی لرزان به امید اینكه اشتباه كرده باشد مجددا شماره خانهاش را گرفت. ولی آن طرف كسی جواب نمیداد و اصغر حتم كرد خدیجه و فاسقش از ترس رسوایی گوشی را بر نمیدارند شاید از خانه گریخته باشند.
خون در عروقش به جوش آمد و دیوانهوار از تجارتخانه بیرون دوید و خود را در تاكسی انداخت و نشانی خانهاش را داد.
حقیر در اینجا موظفم شما را از نگرانی بیرون بیاورم و عرض كنم صدای مردانه و دورگهای كه از آن طرف تلفن به گوش اصغر خورد و همچنین صدای جیغ بعدی هر دو تا صدای خود خدیجه بود. منتهی خانم مشغول خوردن انار بود و هنگامی كه گوشی را برداشت و خواست جواب بدهد، آب انار به گلویش پرید و صدای دورگه و مردانهای از حلقومش خارج شد و بلافاصله وقتی شنید زنی از آن طرف میگوید: جونی اصغر... و... از شدت غضب و تصور اینكه شوهرش كسی را دارد، آن جیغ كذایی را زد و از خانه بیرون دوید. ولی اصغرآقا سگ كی بود كه بتواند تصور كند هر دو صدا از خدیجه است!
چند دقیقه بعد تاكسی مقابل منزل اصغرآقا ایستاد و آقا مجنونانه بیرون دوید. پلهها را سه تا یكی طی كرده خود را به داخل خانه رسانید. احمد، شاگرد خانه در آشپزخانه نشسته بود و سیبزمینی پوست میكند و اصغر با صدای تهدیدآمیز فریاد زد: خانم كجاست؟
احمد كه از دیدن چشمان سرخ شده و موهای پریشان ارباب به كلی خود را باخته بود زبانش بند آمد و با انگشت اتاق مجاور را نشان داد و اصغر با یك خیز خود را به درون اتاق انداخت ولی خدیجه آنجا نبود.
روی فرش یك انار تركیده و دانههایش به اطراف پراكنده شده بود.
اصغر با خشم و غضب پا به زمین میكوبید و ناسزا میگفت. از آن طرف خدیجه كه از خانه بیرون دوید یك راست به تجارتخانه شوهرش رفت ولی كارمندان گفتند آقا همین الان با حال عصبانیت سوار ماشین شده و به مقصد نامعلومی حركت كرد.
خدیجه حتم كرد آقا به سراغ فیفی عزیزش رفته است و با خشم و غضب فراوانی به خانه برگشت و توی راهرو سینه به سینه اصغر برخورد.
دو صدا در آن واحد از گلوی زن و شوهر خارج شد: فاسقت كو؟ رفیقت كو؟
اصغر كه به زحمت خشم خود را فرو میخورد فریاد زد: بدبخت. آنكه پشت تلفن صدایش را نازك كرد خود من بودم. میخواستم با تو شوخی كنم. چشمان خدیجه از تعجب گشاد شد. چی گفتی...؟ چی گفتی...؟ گفتم: جونی اصغر... تویی... عزیزیم...!
ولی صدای مرد... (با بغض) من... من داشتم انار میخوردم كه تلفن زنگ زد. خواستم جواب بدهم كه آب انار به گلویم ریخت و صدایم عوض شد.. بعد هم خیال كردم تو رفیق گرفتهای و جیغ زدم.
لحظهای به سكوت گذشت و اصغر بازوان خود را گشود و خدیجه را در آغوش گرفت. صدای بوسه شیرینی به گوش رسید و خدیجه مثل همه زنها از خوشحالی شروع به گریه كرد...
!
0 دیدگاه